چند نفر از ما اولین نوشتههایمان را زیر نگاه او منتشر کردیم؟ چند نفر با زمزمه شعرهای او در کتابهای درسی طعم شیرین ادبیات را چشیدند؟ چند نفر با هویتی که او به اندیشههایشان بخشید، راههای تازهای برای زندگیکردن پیدا کردند و تبدیل به نامهای آشنای فرهنگ و مطبوعات شدند؟ ما، 15 ـ 14 سالههای آن روزها، بی او به کدام ستون تکیه کنیم که همیشه دلمان خوش بود که او هست؛ همین دور و برها... هر چند بیمار... هر چند خسته... و ما هم برای خودمان اسطورهای داریم؟
کودکیهایم اتاقی ساده بود
یک مسابقه گذاشته بودند تا خوانندههای سروش نوجوان، چهره نویسندههای مجله را از روی عکسهای نوجوانیشان بشناسند. نوجوانی بود با موهای لخت، کمشباهت به بچههای جنوب. اهل گتوند بود؛ در نزدیکی دزفول. آنجا درس خوانده بود و به شوق تحصیلات بالاتر، بار بسته بود تا بیاید و در تهران دامپزشکی بخواند. ماندن در رشته دامپزشکی برای او که روح شعر در جانش دمیده بود، آسان نبود. دامپزشکی را رها کرد تا دوباره در رشته زبان و ادبیات فارسی وارد دانشگاه تهران شود.
همان سال در شکلگیری حلقه «هنر و اندیشه اسلامی» با سیدحسن حسینی، سلمان هراتی، محسن مخملباف، حسامالدین سراج، محمدعلی محمدی، یوسفعلی میرشکاک، حسین خسروجردی و... همکاری کرد؛ گروهی که بنیانگذاران جوان حوزه هنری نام گرفتند و بعدها چهرههایی چون سهیل محمودی، ساعد باقری، محمدرضا عبدالملکیان، عبدالجبار کاکایی، فاطمه راکعی و علیرضا قزوه نیز به آنان پیوستند.
سالهای حوزه با حضور او و همنسلاناش پرشکوهترین سالهای حوزه بود و او که جوان بود و هنوز از نوجوانی فاصله نگرفته بود، با دغدغه نوجوانی، «سوره بچههای مسجد» را راه انداخت و همان جا بود که خیلی از چهرههای فعلی ادبیات آثارشان منتشر شد. بعدها که از حوزه هنری جدا شدند، باز هم دغدغه نوجوانی بود که باعث شد «سروش نوجوان» با همکاری فریدون عموزاده خلیلی و بیوک ملکی پا بگیرد.
در سروش نوجوان، نوجوانها آدمهای جدیای بودند؛ جدی گرفته میشدند، حرفهای جدی میزدند و قیصر امینپور درباره جدیترین چیزها با نوجوانهای 12 تا 18ساله حرف میزد و وادارشان میکرد به زندگی، جدی نگاه کنند. آنجا نوجوانی دنیای فانتزی و خیال و تفریح نبود؛ فقر هم بود، نوجوان دستفروش و کارگر هم بود و امینپور حرفهایی میزد از جنس «توفان در پرانتز» و «بی بال پریدن» که ذهن بچهها را قلقلک میداد و کمکشان میکرد بهتر فکر کنند.
در دفتر کوچک «سروش نوجوان»، قیصر امینپور همیشه مهمان داشت. مهمانهایش آدمهای بزرگی بودند؛ دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، محسن مخملباف و نوجوانهایی که او با مهربانی نوشتههایشان را میشنید و تشویقشان میکرد.
مهمان هم که نداشت، او را میدیدی تنها نشسته پشت میز کوچکش، با کتابی باز که اگر از در وارد میشدی، کتاب را میبست، بلند سلامت میکرد و تو، مهمان 15ساله یک فنجان چای با شاعر میشدی.
سروش نوجوان بعد از آن سالها دیگر سروش نوجوان نشد
در امتداد راهرویی کوتاه / در یک کتابخانه کوچک / بر پلههای سنگی دانشگاه
خیلی از بچههای آن سالها، بزرگ که شدند سر از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران درآوردند. قیصر امینپور به دنبال صدای رسول شعر، ادبیات فارسی خوانده بود و همزمان با تحصیل در دوره دکتری، ادبیات معاصر و نقد ادبی تدریس میکرد.
پنجره کلاسهای دانشکده ادبیات که پر از روح شاعران دوردست تاریخ بود، با حضور امینپور، رو به منظرهای تازه باز شده بود؛ اسمهای تازه، نگاه تازه و فرصتی برای شنیدن حرفی از جنس زمان. بچهها درسشان به ادبیات معاصر رسیده بود یا نه، سال اولی و سال آخری در کلاسهای او حاضر میشدند؛ بچههای روانشناسی، فلسفه، پزشکی و مهندسی.
امینپور با کیفش بر شانه، از راهروهای بلند طبقه چهارم دانشکده میگذشت، به کلاس میرسید و روی صندلی مینشست. درس تازه بود؛ درباره گره خوردن تخیل و عاطفه که میشود شعر و جزوهای که یک مجموعه داستان بود از مهمترین داستانهای کوتاه معاصر که میشد نمنمک بخوانی و کیف کنی. بچهها را به اسم میشناخت و به همه نظرها احترام میگذاشت. هرگز خسته و عصبانی نبود. در کلاس راه میرفت و روی تخته چیز مینوشت. موهایش جوگندمی بود با غلبه رنگ سیاه که وقتی مینشست، دستهایش را به میانشان فرو میبرد. گاهی نمیدانستی چرا چند دقیقهای سکوت میکرد و نگاهش مات میشد؛ انگار تخیل و عاطفهاش گره خورده باشند و بعد جمله را از همان جا که قطع کرده بود ادامه میداد.
روز دفاعش از پایان نامه دکتری، یکی از بزرگترین کلاسهای دانشکده، پر شده بود از دوستان و شاگردان و استادانی که آمده بودند تا نتیجه نگاه او را به «سنت و نوآوریدرشعر» ببینند. دستها پر از گل، منتظر تبریک و نفسها در سینه حبس تا شورای داوران، پشت درهای بسته، رأی بدهد به نمره20 ، که انگار همه پای برگههاشان نوشته بودند.
راهروهای بلند دانشکده ادبیات، بدون او خالی است
زیرا که نام کوچک تو/ شرح هزار نام خداست/ زیرا هزار نام خدا «زیبا»ست
«زیبا اشراقی» نام همسر قیصر امینپور است. همسرش هم مثل او اهل ادبیات بود؛ دبیر دبیرستان فرزانگان و مدرسههای دیگر. دخترشان که به دنیا آمد، همه منتظر بودند تا ببینند شاعر نام دخترش را چه میگذارد. شاعر از خیلیها نامهای زیبا را پرسید. «آیه» اما نامی بود که پیدا کردناش تنها از عهده خود شاعر برمیآمد.
خانهشان همیشه مهمان داشت. برای مهمانشدن اجازه لازم نبود و اگر اجازه میگرفتی، دعوت میشدی. خانم اشراقی سخاوت شمالیاش را روی سفره پرمهری میریخت که به احترام مهمان پهن شده بود و برای همه جا داشت؛ دوستانی که آمده بودند برای تجدید دیدار و عیادت (وقتی که شاعر بیمار بود) و شاگردان دورههای دکتری برای کار بیپایان پایاننامه و گاهی پدر که نگران بدحالی فرزند از جنوب آمده بود.
خسته بود اما لبخند از لبانش نمیافتاد و تعارف از یادش نمیرفت که چاییای... میوهای...
و دل که میکندی از دیدار، دفتر شعری با جملهای مهربان در صفحه اولش به دستات میداد؛ امضایی از شاعر با رواننویس سبز.
خانه بیشاعر، نور کم دارد
ای که یک روز پرسیده بودی / لحظه شعر گفتن چگونهست...
«ما اگر بخواهـیم مثلـا با لـحن و لهجـه دستور زبان درباره شعـر سخن بگوییم، باید گفت که اصولا زبان از هیـچکسی دسـتور نمیگیرد به جـز از خـودش؛ مخصوصا زبان شعر که تنها از دل دستور میپذیرد. در یک کلام، زبـان شـعر نه دستور میدهـد، نـه دسـتور مـیگیـرد.
ـرودن یـک فعل مجهول اسـت؛ نه از آن روی کـه فاعـل آن معلوم نیست بلکه از آن روی که فـاعل حقیقی آن معلوم نیست. شاید به همین دلــیـل، قــدمـا آن را بـه سـحـر و مـعـجـزه مانند کردهاند. حکایت کسی که شاعر را فاعل سرودن گرفت، حکایت همان موری است که بر کاغذ میرفت، نبشتن قلم را دید و قلم را ستودن گرفت. نوشتن چنان که گفتهاند، فعل لازم است، نه متعدی.
شعر خوب قیدها را نمیشناسد؛ در قیود زمان و مکان نمیگنجد. شعر خوب از حروف اضافه پرهیز میکند.
شعر خوب را نمیتوان تجزیه و ترکیب کرد. شعر خوب از مبهمات است. شعر خوب، ماضی نقلیای است که اگرچه در گذشتههای بسیار دور انجام گرفته باشد ولی اثر و نتیجه آن تا زمان حال و آینده هم باقی است.
سرودن، فعلی است که حتی بزرگترین شاعر هم نمیتواند با قاطعیت آن را در صیغه مستقبل صرف کند و بگوید من فردا یا پسفردا شعری خواهم سرود و شاعر هرچه تواناتر باشد، در گفتن چنین جملهای ناتوانتر است؛ زیرا درست مثل آن است که کسی بگوید من درست در ساعت 3:35دقیقه شهریور ماه سال1390، یک لبخند، با 2زاویه 45درجهای خواهم زد! شعر، فعلی است که در تعریف آن باید از وجه التزامی استفاده کرد؛ همراه با چندین قید تردید و حتی یای گزارش خواب. به زبان دیگر، نوشتن جزو افعال بیقاعده است.
اگرچه افعال بیقاعده هم بالاخره برای خودشان قواعدی دارند ولی در مجموع، هیچگاه نمیتوان گفت که قواعد، شعرها را میآفرینند بلکه در اصل، شعرها قواعد را میآفرینند و بالاخره باید گفت برای کسی که نوشتن در زندگی او یک استثناست، حتما رعایت قاعده ضروری است ولی برای کسی که نوشتن، قاعده زندگی اوست، اندیشیدن به هیچ قاعدهای جز زندگی ضروری نیست...»
خانه شاعران جوان، بی او....؟
من تمام استخوان بودنام، درد میکند
آن خبر هم تلخ و تند رسید؛ تلفنهایی که به صدا درآمدند و خبر دادند قیصر امینپور تصادف کرده است؛ جاده شمال، مسافربر شخصی و تصادفی که او، همسرش و آیه در آن آسیب دیدهاند. خطر از آیه گذشته بود و خانم اشراقی شکستگی داشت. اما قیصر...
قدمهای لرزان پشت اتاق عمل بیمارستان و پرسنل بیمارستان که مهربانی میکردند چون رفتن و آمدنها پایانی نداشت. شاعر زنده بود اما جسمش آسیبهای سختی دیده بود؛ لبخند میزد گرچه میدانستی درد در رگانش است و آتش در استخواناش اما نمیدانستی آتش این درد قرار است چند سال در جانش شعله بکشد.
کلیهها از دست رفته بودند و مسیر بیپایان بیمارستان نفس میبرید. موهایش را مدتی کوتاه کرده بود و بعد که بلند شد، جوگندمی بود با غلبه سپید. گندم چهرهاش چروکیده بود و زیرچشمهایش سیاه و قامتش باریکتر شده بود. به خودت دلداری میدادی که انگار نه انگار که میفهمی انقباض چهرهاش را از روی درد؛ و باور میکردی اینکه همیشه میگوید خوبم، خوب است. چند بار خبر آمد بدحال است و همه دست به دعا شدند. یک بار هم در برنامههای تلویزیونی و رادیویی از همه خواستند برایش دعا کنند. چند دست آن شبها به دعا بلند شده بود؟
کلاسهای دانشگاه تا مدتها بیاستاد مانده بودند. نه استاد جایگزین دل و دماغ درس دادن داشت، نه بچهها دل و دماغ درس خواندن. عمل پیوند کلیه، جراحی قلب و مراسم بیانتهای دیالیز که همه میدانستند چه جانکندنی است و چند سال اضطراب اینکه مبادا پر بگیرد هر بار که نامش میآمد.
این اواخر، به درد عادت داشت اما دیگر طاقت نداشت.
دنیا بدون او چیزی کم دارد.